به یاد شهید قاسم سلیمانی

و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را

به دنبال دفترچه ی خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را

و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را؛

همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مُهر و تسبیح و انگشترت را

همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را

همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را

سحرگاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه ی آخرت را

و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا، آخرین پاره ی پیکرت را

و تا حال می سوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را

کجا می روی؟ ای مسافر! درنگی
ببر با خودت پاره ی دیگرت را

محمد کاظم کاظمی